حوالی هیجده نوزده سالگی ام و دوسالی میشه دیپلم گرفتم.

خونه مادربزرگ هستم با مامان و خاله ها و چند تا از نوه ها و نتیجه ها....

رمان سراب میخونم و خاله دوران دیپلم خودش رو یاد میاره ،

رمان هارو نام میبره و میگه که کتاب هارو تند تند میخونده و به سرعت تمومشون میکرده..

از لذتش میگه...

لبخند میزنم و ذوق میکنم..

تکرار روز های جوونی خیلی هام ..تو حال و هوای عشق و عاشقی و پشت کنکوری بودن..

درحالی که میدونم برای همه اش نقطه پایانی هست و خیلی زود اینا رو هم فراموش میکنم..

به خودم نگاه میکنم..شادابیم ناشی از جوونیمه..پر از ذوقم..پر  از حسهای مختلف..

پرواز کنان به سمت رمان میرم و میخونمش و دوباره همه چی یادم میره...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.