لحظه ی دلبستگی کیمیا به شمس ...
مولانا در اتاقش نبود ، جای او شمس نشسته بود. تسبیح بدست کنار پنجره جا گرفته بود و غروب خورشید را تماشا می کرد. پرتو های خورشید در حال غروب به صورتش می تابید. در آن نور چنان جذاب و سحر آمیز به نظر می آمد که ناچار چشم از او برگرفتم.
در حالی که از هیجان ، به تته پته افتاده بودم ، گفتم :" چیز... ببخشید... می خواستم مولانا را ببینم.بعدا می آیم ."
شمس گفت :" کمی بمان. چه عجله ای داری ؟ کمی بنشین. به نظر می رسد سئوالی داری. شاید بتوانم کمکت کنم. "
محظوری ندیدم در این که چیزی را که توی ذهنم است با او در میان بگذارم . با تردید گفتم : " یکی از سوره های قرآن را نمیتونم درک کنم. فهمیدنش برایم سخت است ."
شمس طوری که انگار با خودش حرف بزند ، زمزمه کنان جواب داد " : قرآن به تازه عروس می ماند کیمیا. کسی که می خواهد بخواندش ، اگر با دقت و اعتنا به سمتش نرود ، او هم رویش را می پوشاند و به هیچ وجه روبندش را باز نمیکند ."
ذهنم درگیر این بود که منظورش را بفهمم. ،که یکدفعه شمس پرسید : " درک کدام سوره برایت سخت است ؟"
آهسته گفتم : " سوره نسا. چند مطلب در این سوره هست ، مثلا می گوید مرد ها از زن ها برترند. حتی می گوید مرد ها از زن ها برترند.حتی میگوید مرد می تواند زنش را کتک بزند.. "
" راست می گویی ؟ نه بابا ! "
شمس چنان با حالت اغراق امیزی حیرت خود را نشان داد ، که درست نفهمیدم جدی است یا دارد سر به سرم می گذارد. مدتی بی آن که حرفی بزنیم ، همانطور روبروی هم ماندیم. بعد شمس تبریزی شروع به از بر خواندن کرد :
مردان از آن جهت که خدا بعضی را بر بعضی برتری داده است ، و از آن جهت که از مال خود نفقه می دهند ، بر زنان تسلط دارند. پس زنان شایسته فرمانبردارند و در غیبت شوی عفیفند و فرمان خدای را نگاه می دارند. و آن زنان را که از نافرمانیشان بیم دارید ، اندرز دهید و از خوابگاهشان دوری کنید و بزنیدشان. اگر فرمانبرداری کردند ، از آن پس دیگر را بیداد در پیش مگیرید . و خدا بلند پایه و بزرگ است.
شمس ، پس از خواندن تمام آیه ، چشم هایشان را باز کرد و مرا نگاه کرد. تبسمی نا محسوس بر لبانش نشست. بعد بار دیگر از اول شروع کرد ،
مردان سرپرست و پیشکار زنناند ، به واسطه این که خداوند به برخی را بر برخی دیگر برتری عنایت فرموده و نیز به دلیل اینکه هزینه زندگی را مردان تامین می کندد . پس ، زنان صالح درستکار و فرمانبردارند و در غیاب همسر خود حافظ حقوق اویند و آنچه خداوند به حفظ آن امر فرموده است. اگر از نافرمانیشان نگرانید ، نخست آن هارا نصیحت کنید ، اگر فایده نکرد ، از همبستری با آن ها دوری گزینید و اگر آن هم فایده نکرد از ان جایی که هستند به جایی دیگر بفرستیدشان/ از خانه بیرونشان کنید. پس اگر از شما اطلاعت کردند ، دنبال یافتن راهی برای ازار دادن آن ها نباشید. همانا خداوند آن بزرگ و بی همتا در والایی است.
شمس پرسید " : نظرت چیست کیمیا ؟ به نظر تو بین این دو فرقی هست ؟ "
گفتم " : بله ، هست. دو تفسیر مختلف از یک آیه را خواندی. چقدر بافتشان متفاوت بود. اولی به مرد ها اجازه می دهد زنانشان را بزنند. دومی حتی در بدترین وضع می گوید دور شود یا دورش کن. بین این دو خیلی فرق هست. چرا اینطور است ؟"
شمس حرفم را تکرار کرد " : چرا اینطور است ؟ چرا اینطور است ؟"
بعد یکدفعه موضوع را عوض کرد " : بگو ببینم کیمیا. تا حالا در رود خانه شنا کرده ای ؟ "
روز های بچگی پیش چشمم جان گرفت. آب های سرد کوهستان توروس.با خواهر کوچکم چند بار بعد از ظهر توی چشمه های پای کوه آب تنی کرده بودیم، چقدر خوش بودیم و می خندیدیم. اشک در چشم هایم حلقه زد. صورتم را برگرداندم. نمیخواستم شمس ضعف هایم را ببیند ، ببیند که ضعیفم.
شمس گفت " : آدم وقتی از دور رودخانه را تماشا می کند ، فکر میکند فقط یک جریان هست . اما وارد آب که بشوی می فهمی بیشتر از یک جریان هست . در رود چندین جریان پنهان است ، همگی اهنگین اما جداگانه جاری اند. "
شمس تبریزی ، پس از گفتن این حرف ، چیشم آمد ، چانه ام را گرفت و سرم را بلند کرد. اینطوری مجبورم کرد به آن چشم های بی انتها ، به ان چشم های قیرگون ، به آن چشم های پرروح نگاه کنم. لحظه ای احساس کردم قلبم از تپش می ایستد ، حتی نفس نتوانستم بکشم.
گفت " : قرآن رودی خروشان است. به چشم کسی که از دور نگاه می کند، جریانی واحد می رسد ، در نظر کسی که درونش شنا می کند ، چهار رود جداگانه. انواع ماهی ها را در نظر بگیر کیمیا. بعضی ماهی ها در آب های کم عمق زندگی میکنند ، بعضی ها در اعماق .ما انسان ها هم اینطور هستیم. با توجه به فطرتمان و میزان در کمان در لایه ای می مانیم و آنجا شنا میکنیم. "
با آنکه گفتم " : انگار نفهمیده ام . " اما کم کم داشتم میفهمیدم.
" برای کسانی که دوست دارند نزدیک ساحل شنا کنند ، لایه ظاهری قرآن کفایت می کند. حیف
که بیشتر آدم ها این طورند. معنای ظاهری کلمه هارا می گیرند. بعضی ها با خواندن
سوره نسا به این نتیجه می رسند که مرد ها برتر از زن ها آفریده شده اند. چیزی را
میبینند که دلشان می خواهد ببینند . "
پرسیدم " : دیگر جریان ها چطور ؟"
شمس با ملایمت نگاهم کرد. بی اراده نگاهم به دهانش دوخته شد. لب هایش صورتی و خوش ترکیب بود. دهانش به باغی پنهان و دعوت کننده می مانست.
" سه جریان دیگر هم هست. دومین جریان از اولی عمیق تر است ، اما با این همه به ساحل نزدیک است. انسان آگاهی اش که بیشتر می شود ، بیش تر به ارزش کتاب پی می برد. اما برای این کار باید در اعماق متن غوطه ور بشوی. مثل ماهی !"
به حرف هایش که گوش می کردم ، هم حس می کردم خالی خالی ام ، هم پر می شدم. پرسیدم " : خوب ، پس از غوطه ور شدن چه می شود ؟"
" سومین جریان ، لایه باطنی است.اگر سوره نسا را با چشم دل بخوانی ،می بینی که این آیه درباره زن ها و مرد ها نیست ، بلکه درباره مردانگی و زنانگی است. در تصوف فنا و بقا با حالت های زنانگی و مردانگی مطابقت دارد و همگیمان ، من و تو هم همینطور ، حالت های زنانگی و مردانگی را درون خود داریم ، منتها با نسبت های متفاوت. هرگاه به روی هر دو آغوشی بگشاییم ، کامل می شویم و به آرامش و صلح می رسیم . "
" یعنی در من مردانگی هست ؟"
" البته هم زنانگی هست هم مردانگی . "
نتوانستم جلو خنده ام را بگیرم. " مولانا چطور ؟ او هم ؟ "
صورت شمس به لبخندی روشن شد. "در هر مردی دست کم یک در هم زنانگی هست ، در هر زنی هم حداقل به اندازه یک پول سیاه مردانگی ."
پرسیدم " : این مرد های قلچماق چی ؟ لات و لوت ها مگر می شود در وجودشان زنانگی باشد ؟"
شمس طوری که انگار بخواهد رازی را فاش کند ، چشمکی زد و گفت " : بخصوص در وجود آن ها هست ، کیمیای عزیز. حرفم را باور کن ، به خصوص در وجود لات هایی که می خواهند مردانگیشان را به رخ بکشند . "
کم مانده بود مثل دختر های نوجوان قهقهه بزنم ، اما لبم را گزیدم و جلو خودم را گرفتم. نزدیک بودن به شمس باعث شده بود قلبم تند تر بزند. مرد عجیبی بود ، صدایش آهنگ غریبی داشت ، دست هایش کشیده و ظریف بود ، نگاهش مثل پرتو آفتاب به هرجا که می تابید به آن جا جان می بخشید. کنارش که بودم هم جوانی ام را حس می کردم ، هم سرشار از احساس های مادرانه می شدم. دلم میخواست از او مراقبت کنم و مواظبش باشم. اما نمی دانستم این کار را چطور باید انجام بدهم ، در مقابل چه چیزی باید مراقبش باشم.
شمس دستش را روی شانه ام گذاشت ، صورتش چنان به صورتم نزدیک بود که گرمای نفسش تنم را نوازش می کرد. در نگاه هایش حالتی تازه بود ، انگار در خواب باشد . آهسته به گونه ام دست زد. نوک انگشتانش مثل چراغی روشن گرم بود. از حیرت نمی دانستم چه بکنم. یکدفعه دستش روی صورتم حرکت کرد ، به لب پایینم رسید. سرم گیج رفت. چشم هایم را بستم.
از فرط هیجان می لرزیدم. اما شمس به محض اینکه انگشتش به لبم خورد دستش را پس کشید.
با صدایی گرفته گفت " : دیگر بهتر است بروی کیمیا جان . " اسمم را مثل کلمه ای غمبار بر زبان آورد.
دوان دوان بیرون رفتم . هنوز منگ بودم ، گونه هایم می سوخت. به اتاقم که رسیدم و روی تشک ولو شدم ...
ملت عشق / الیف شافاک / ترجمه ارسلان فصیحی