غم یکی از همین روز ها ، در فاصله ی نادیدنی بین دو فنجان به لب بردن بی هوا ،
با طعم قهوه و قهقه بر سر میز بی خیالی عصر گاهی در جمع یاران دل شاد.
یا در دود بازیگوش سیگار ، آمیخته با سکر هم آغوشی ،
یا لا به لای دو نت سرخوش که در رخوت شامگاه یک روز تعطیل ،
جست و خیز کنان از پی هم می آیند تا به گوش برسند ،
وقتی هیچ بهانه ای توی دنیا پیدا نمی کنی برای ناخوشی ، غم تو را می جوید ،یک صندلی پیش می کشد و از پشت دست بر شانه ات می گذارد . هم چون کالبدی نامریی ، اما ذی روح و ذی نفس . تا باور کنی که غم ، صفت و حالن افعال و احول ما نیست. یک مخلوق مستقل است در جهان. که بیرون ازما زندگی می کند ، راه می رود ،چرخ می زند و پرواز می کند . هرچند ، کمتر از ما حرف می زند . در سکوت خودش را می سراند توی لحظه هامان.
ما گمان می کنیم – به خطا – که چون تنهاییم یا دلواپسیم یا شکست خورده ایم یا کسی را از دست داده ایم ، غمگینیم . در حالی که این ها تنها بهانه ای است تا حضور غم را به روی خودمان بیاوریم. ظرفی است تا غم خود را در آن بریزد و شکل بگیرد. وگرنه غم همیشه بوده ، هست – همچون غباری نا دیدنی بر روی اشیا ، آدم ها ، هوا ، همه چیز – و حتی اگر به خیال خود قالش بگذاریم ، خودش ما را پیدا خواهد کرد.
کریستین بوبن به ما می گوید :" در عمق هر زندگی ، چیزی دهشت بار ، سنگین ، سخت و گش وجود دارد. چیزی مانند رسوب ، سرب ، لکه ، رسوب غم ، سرب غم ، لکه ی غم . همه ی ما کما بیش به غم مبتلا هستیم ، کمابیش. شادی ، کمیاب ترین ماده در این دنیاست ."
اما من با خودم می اندیشم که کاش شادی را در نیندازیم با غم. شادی ، عدم غم نیست. شادی ، کنار آمدن با غم است
... صبح که چشم باز میکنیم ، یادمان بیاید تنها نیستیم و لبخند بزنیم . چون غم – و تنها غم – است که مارا تنها نمی گذارد.
دیدی که مرا هیچکس یاد نکرد
جز غم ؟
که هزار آفرین بر غم باد !
مولانا می گوید انگار.
" در ستایش غم "