تو قلبم و روحم کلی عشق و محبت به دنیا و آدماش بود. من واقعا میتونستم این عشق رو به هرکی بخوام منتقل کنم و باعث بشم حس خوبی پیدا کنه. حتی با نوشته ها و کلمات. من پر از حس خدا بودم و از زندگی و هر لحظه اش لذت میبردم. پر از شکفتن و پاکی بودم.پر از عشق واقعی. زمونه چرخید و چرخید و من به این نقطه ای که الان هستم رسیدم. خاموش شدم. واقعا حوصله آدم ها و دنیاهاشون رو ندارم. حوصله کشف کردن و جست و جو توی روح هاشون رو هم ندارم. من حوصله خودمم ندارم. زندگی کردن سخت شده برام. پیش پا افتاده ترین کارها عذاب شده برام. درونم چیزی روشن نیست که ببخشم و بخندم. قلبم سنگین شده.روحم زخم بر داشته
نیمه ی اسفند ماه