اونقدر ضعف و نقص فکری دارم که حالا به نقطه ای رسیدم که مدام باید نگران چیزی باشم.. تا نگرانیم درمورد موضوعی تموم میشه بلافاصله ذهنم دنبال موضوع دیگه ای میگرده تا نگران و دلواپسش باشه و زندگی و روز های من اینطوری میگذره...
اینکه به محض بیداری صبح زود ، ذهنم کار میکنه دنبال نگرانی ها بگرده و زمان رو پیش ببره تا حلشون کنه و شب بشه و دوباره روزی از نو و من مدام انتظار می کشم بالاخره یه زمانی این نگرانی ها تموم شه تا زندگی کنم و این طوری تا الان تباه شدم و تلف کردم زندگیمو..
انقدر این عادت رو تکرار کردم که تبدیل شده به یه بحران اخلاقی که ولم نمیکنه...
نمیتونم آزادی ذهنی رو حس کنم و رها و بیخیال باشم ..
انگار همش باید دلواپس باشم و تمام سعی ام رو انجام بدم تمام کار های زندگیم رو تو چهار چوب های خاصی بگونجونم تا ذهنم آروم بگیره...و وقتی دسته بندی ها و چارچوب ها کافی نباشن بهم میریزم و حالم خراب میشه...
نمیتونم آزادنه از روز هام لذت ببرم.... نمیتونم...
این روز هام که زندگیم شده گذر زمان و دووم آوردن تا انتهاش...
این روزا.. آدما توی بی حسی عجیبی فرو رفتن.. همه چی براشون سخت شده...
همه چی سکونه و هیچی در حال حرکت نیست...
هر فعالیت و فکر و جنبسی تو نطفه خفه میشه... همه خوابشون میاد...
تو دنیا ، سبک آدمای متفاوتی وجود داره. به خصوص برای شخص من ! من اینطوری به آدم ها نگاه میکنم که فقط با اولین دید متوجه میشم توی کدوم دسته قرار میگیرن و من چقدر میتونم باهاشون کنار بیام و کجای زندگیم قرارشون بدم
حوالی هیجده نوزده سالگی ام و دوسالی میشه دیپلم گرفتم.
خونه مادربزرگ هستم با مامان و خاله ها و چند تا از نوه ها و نتیجه ها....
رمان سراب میخونم و خاله دوران دیپلم خودش رو یاد میاره ،
رمان هارو نام میبره و میگه که کتاب هارو تند تند میخونده و به سرعت تمومشون میکرده..
از لذتش میگه...
لبخند میزنم و ذوق میکنم..
تکرار روز های جوونی خیلی هام ..تو حال و هوای عشق و عاشقی و پشت کنکوری بودن..
درحالی که میدونم برای همه اش نقطه پایانی هست و خیلی زود اینا رو هم فراموش میکنم..
به خودم نگاه میکنم..شادابیم ناشی از جوونیمه..پر از ذوقم..پر از حسهای مختلف..
پرواز کنان به سمت رمان میرم و میخونمش و دوباره همه چی یادم میره...